نور بود
خاک بود
آب بود
باغچه، رنگ گوجهی رسیده داشت
بیست روز گذشت
آفتاب نیامد
و ما فراموش کردیم
خوابِ باغچه کجاست
گیلدا هنوز پشت پنجره
هوای خاموشی را بو میکشد
و گوجهها در تاریکی
مثل خونِ پنهان میرسند
نور هست
خاک هست
باد هست...
چند سال کهکشانِ ابر
چند سال کوزهی باران را
در بازارِ ترهبار حراج کنم؟
امیر حسینی خواه چوشلی
برچسبها: امیرحسینی خواه چوشلی , پنجره
تاريخ : شنبه ۱۲ مهر ۱۴۰۴ | 10:56 | نویسنده : 🧡مُحَمّد❤️🪁🌳🕊 |
دلم لک زده
میوهای باشم
لکدار
در دستانِ رهگذری
که بیخبر
از تمنایم
مرا بچرخاند
در نورِ ظهر.
در دهانِ کودکی
شیرین شوم
و سبز
در خندهاش
جوانه بزنم.
نه رؤیای چشمهای دزدیده
نه همآغوشِ آرزو
نه در رطوبتِ خاکستریِ کپکها
از شکوهی
بینصیب
آرام
بپوسم.
یا
بلیطی باشم
در مشتِ مسافری
جا مانده
و اتوبوس
بینگاه
گذشته باشد.
امیر حسینی خواه چوشلی
برچسبها: امیرحسینی خواه چوشلی
تاريخ : سه شنبه ۸ مهر ۱۴۰۴ | 11:25 | نویسنده : 🧡مُحَمّد❤️🪁🌳🕊 |