تو را دوست دارم،
مثل رقصِ برگ در باد،
مثل نوری که از لابهلای ابرها میتابد،
مثل صدای آرامِ باران بر پنجره،
که هر بار مرا به تو میرساند.
مثل رنگینکمانِ بعد از باران،
مثل خورشید، مثل آسمان...
تو، قشنگترین حسِ واژههایم هستی.
وقتی در سکوتِ نگاهت غرق میشوم،
زمان آهسته میگذرد،
و دنیا، با هر نفسِ تو آرام میشود.
با تو، ترسهایم ناپدید میشوند،
و قلبم در کنارت، پر از امید میتپد.
هر لحظه با تو،
مثل نسیمِ صبحگاهیست
که برگها را نوازش میکند
و روحم را با خود به پرواز میبرد.
من، در کنارِ تو،
فارغ از دنیای اندوهم.
باران ذبیحی
برچسبها: باران ذبیحی , پنجره
گم شده ام در خود ،
همانند کلاف سرگردان،
تنهایم و محو تماشا...
در انتظار نوری که بر تاریکی بتابد،
تا مرا از پیچک تنهایی،
رها سازد...
باران ذبیحی
برچسبها: باران ذبیحی
پاییز...
آسمان ابری،
کوچه های مه گرفته
وصدای خش خش برگهای نارنجی
در زیر پای عابرانی که ،از سر دلتنگی ،
به خیابان زده اند...
باران ذبیحی
برچسبها: باران ذبیحی
تابستان شنید،
صدای قدم های پاییز را ....
رخت سفرش را برتن کرد،
و قدمهای اخرش را ...
پاییز ،
تداعی کننده تمام خاطرات کودکی ام است...
کاش با برگشت زمان به عقب تکرار لذت های کودکی ام را میچشیدم..
کوچه های روستا و درختان بلند، و برگهایی از سنگفرش خیابان بر روی زمین..
و من سرمست،
از این احساسات کودکانه ام،
گذر عمرم در این کوچه ها را،
خاطره کردم...
باران ذبیحی
برچسبها: باران ذبیحی

