✈2★در امتدادک🍃♥️🍃ــمهتاب🍂🧡💙🍂وچه👤

🦋🪁🌳✰فراموش نکنیدکه سپاسگزار باشید.هر روز(حوالی خدا)☀️♡

✈2★در امتدادک🍃♥️🍃ــمهتاب🍂🧡💙🍂وچه👤 | داستان های کوتاه

🧡مُحَمّد❤️🪁🌳🕊
✈2★در امتدادک🍃♥️🍃ــمهتاب🍂🧡💙🍂وچه👤 🦋🪁🌳✰فراموش نکنیدکه سپاسگزار باشید.هر روز(حوالی خدا)☀️♡

مرغ ایشان یک پا دارد .

روزی بود ، روزگاری بود . در یکی از روزها دوستان ملانصر الدینی با عجله در خانه ی ملا را زدند و با او گفتند : حاکم شهر عوض شده و حاکم جدیدی آمده . ملا گفت : حاکم عوض شده که شده ؟ به من چه ؟
دوستانش گفتند ، یعنی چه ؟ این چه حرفی است ؟ باید هر چه زودتر هدیه ای تهیه کنی و برای حاکم جدید ببری . ملا گفت : آها ؛ حال فهمیدم پس من باید هدیه ای تهیه کنم و ببرم پیش حاکم جدید تا اگر فردا برای شما گرفتاری پیش آمد ، واسطه بشوم و از حاکم بخواهم کمک تان کند ؟ دوستانش گفتند : بله همین طور است . ملا گفت : این وسط به من چه می رسد ؟ دوستانش گفتند : بابا تو ریش سفیدی ، تو بزرگی . یکی از دوستان ملا ، گفت : ناراحت نباش ، هدیه را خودمان تهیه می کنیم . یک مرغ چاق و گنده می پزیم تا تو مزد آن را به خانه ی حاکم ببری . ملا گفت : دو تا بپزید . یکی هم برای من و زن و بچه ام . چون من باید فردا ریش گرو بگذارم آنها قبول کردند و فردا با دو مرغ بریان به خانه ی ملا آمدند . ملا یک مرغ را به زنش داد و مرغ بریان دیگر را در سینی گذاشت تا نزد حاکم ببرد . در راه اشتهای ملا تحریک شد و سرپوش سینی را برداشت و یکی از پاهای مرغ را کند و خورد و دوباره روی آن را پوشاند و نزد حاکم برد . حاکم سرپوش را برداشت تا کمی مرغ بخورد . دید که ای دل غافل . مرغ ملا یک پا دارد . سوال کرد چرا مرغ بریان یک پا دارد . ملا گفت : مرغ های خوب شهر ما یک پا دارند . حاکم فهمید که ملا بسیار زرنگ و باهوش است و به او گفت : ناهار میهمان ما باشید از آن به بعد هر کسی که روی حرف نادرست خود پافشاری کند می گویند : مرغ ایشان یک پا دارد .


برچسب‌ها: داستان های کوتاه , مثبت

تاريخ : یکشنبه ۳ فروردین ۱۳۹۹ | 11:16 | نویسنده : 🧡مُحَمّد❤️🪁🌳🕊 |

پادشاهی را وزیری عاقل بود از وزارت دست برداشت.

پادشاهی را وزیری عاقل بود از وزارت دست برداشت.
پادشاه از دگر وزیران پرسید وزیر عاقل کجاست؟

گفتند از وزات دست برداشته و به عبادت خدامشغول شده است
پادشاه نزد وزیر رفت و از او پرسید از من چه خطا دیده ای که وزارت را ترک کرده ای؟

گفت از پنج سبب:

اول: آنکه تو نشسته می‌بودی و من به حضور تو ایستاده می‌ماندم اکنون بندگی خدایی می‌کنم که مرا دروقت نماز هم ، حکم به نشستن می‌کند.

دوم: آنکه طعام می‌خوردی و من نگاه می‌کردم اکنون رزاقی پیدا کرده‌ام که اونمی خورد و مرا می‌خوراند.

سوم: آنکه توخواب می‌کردی و من پاسبانی می‌کردم اکنون خدای چنان است که هرگز نمی‌خوابد و مرا پاسبانی می‌کند.

چهارم: آنکه می‌ترسیدم اگر تو بمیری مرا از دشمنان آسیب برسد اکنون خدای من چنان است که هرگز نخواهد مرد و مرا از دشمنان آسیب نخواهد رسید.

پنجم: آنکه می‌ترسیدم اگر گناهی از من سرزند عفو نکنی، اکنون خدای من چنان رحیم است که هر روز صد گناه می‌کنم و او می بخشاید .


برچسب‌ها: داستان های کوتاه , مثبت , تفکر , خدا

تاريخ : جمعه ۲۳ اسفند ۱۳۹۸ | 9:50 | نویسنده : 🧡مُحَمّد❤️🪁🌳🕊 |

منت

مرد بازاری خلافی کرد و حاکم
او را به زندان انداخت.

زنش پیش یکی از یارانش رفت و گفت
چه نشسته ای که دوستت پنج سال به
محبس افتاد، برخیز و مرامی به خرج بده.
مرد هم خراب مرام شد و یک شب از دیوار
قلعه بالا رفت و از بین نگهبانان گذشت و
خودش را به سلول رفیقش رساند.
مرد زندانی خوشحال شد و گفت زود
باش زنجیرها را باز کن که الآن
نگهبان ها می رسند.
دوستش گفت می دانی چه خطرها کرده ام،
از دیوار قلعه بالا آمدم، از بین نگهبان ها
گذشتم، برای نجات تو خودم را به خطر انداختم.
سپس زنجیرها را باز کرد.

به طرف در که رفتند، مرد گفت می دانی
چه خطری کرده ام، از دیوار قلعه بالا آمدم،
از بین نگهبان ها گذشتم، برای نجات تو
خودم را به خطر انداختم.
رفتند پای دیوار قلعه که با طناب
خودشان را بالا بکشند.
مرد گفت می دانی چه خطری کرده ام، از
دیوار قلعه بالا آمدم، از بین نگهبان ها
گذشتم، برای نجات تو خودم را به خطر انداختم.
با دردسر خودشان را بالا کشیدند.

همین که خواستند از دیوار به پایین بپرند،
مرد گفت می دانی چه خطری کرده ام، از
دیوار قلعه بالا آمدم، از بین نگهبان ها
گذشتم، برای نجات تو خودم را به خطر انداختم.
مرد زندانی فریاد زد نگهبان ها، نگهبان ها،
بیایید این مرد می خواهد من را فراری بدهد!
تا نگهبان ها آمدند، مرد فرار کرده بود.
از زندانی پرسیدند چرا سر
و صدا کردی و با او فرار نکردی؟


مرد گفت پنج سال در حبس شما باشم،
بهتر است که یک عمر زندانی منت او باشم...

بهشت هم با منت، جهنمی بیش نیست


برچسب‌ها: داستان های کوتاه , مثبت

تاريخ : دوشنبه ۱۹ اسفند ۱۳۹۸ | 9:45 | نویسنده : 🧡مُحَمّد❤️🪁🌳🕊 |

ویژگی های مثبت

یكی از اساتید دانشگاه میگفت در دوره تحصیلاتم در آمریكا
در یك كار گروهی با یك دختر آمریكایی به نام كاترینا وهمینطور فیلیپ، كه نمیشناختمش همگروه شدم.
از كاترینا پرسیدم فیلیپ رو میشناسی !. ؟
كاترینا گفت آره، همون پسری كه موهای بلوند قشنگی داره
و ردیف جلو میشینه ! گفتم نمیدونم كیو میگی !
گفت همون پسر خوش تیپ كه معمولا پیراهن و شلوار روشن شیكی تنش میكنه !
گفتم نمیدونم منظورت كیه؟
گفت همون پسری كه كیف و كفشش همیشه با هم سته !
بازم نفهمیدم منظورش كی بود !
كاترینا تون صداشو یكم پایین آورد و گفت فیلیپ دیگه، همون پسر مهربونی كه روی ویلچیر میشینه...
این بار دقیقا فهمیدم كیو میگه ولی به طرز غیر قابل باوری رفتم تو فكر...
آدم چقدر باید نگاهش به اطراف مثبت باشه
كه بتونه از ویژگی های منفی و نقص ها چشم پوشی كنه...
چقدر خوبه مثبت دیدن اگر كاترینا از من در مورد فیلیپ میپرسید چی میگفتم ؟
حتما سریع میگفتم همون معلوله دیگه !!
وقتی نگاه كاترینا رو با دید خودم مقایسه كردم خیلی خجالت كشیدم ...
چقدر عالی میشه اگه ویژگی های مثبت افراد رو بیشتر ببینیم و بتونیم از نقص هاشون چشم پوشی كنیم...


برچسب‌ها: داستان های کوتاه , مثبت

تاريخ : دوشنبه ۱۲ اسفند ۱۳۹۸ | 9:57 | نویسنده : 🧡مُحَمّد❤️🪁🌳🕊 |

خواب خروسی

خواب خروسی
به نقل از حجةالاسـلام آقای پیرعباس مسجدسـلیمانی؛
برادر من در مسجدسلیمان دوستی دارد که کاراته باز است، دوست برادرم مقید به نماز نبود، من و برادرم به او نصیحت می کردیم که در مورد نماز اهمیت بدهد و همیشه نماز بخواند. او گاهی می خواند و گاهی هم مسامحه می کرد.
برادرم اخیراً اظهار کرد که به تازگی دیدم مقید به نماز شده است، از او پرسیدم: دوست عزیز! چه شد که مقید به نماز شدی؟ گفت: ما در خانه خروسـی داریم، شبی در عالم خواب دیدم خروس با من صـحبت می کند و می گوید: من چقدر تو را برای نماز صـدا بزنم، بس که من تو را صدا زدم کور شدم. از خواب بیدار شدم، به سـراغ خروس رفتم، دیدم از دو چشم کور شده است.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
روزنه هایی از عالم غیب - محسن خرازی-صفحه 149-نسخه دیجیتال173


برچسب‌ها: داستان های کوتاه , مثبت , تفکر , خدا

تاريخ : یکشنبه ۱۱ اسفند ۱۳۹۸ | 22:42 | نویسنده : 🧡مُحَمّد❤️🪁🌳🕊 |

قایق تان را به کدامین ساحل بسته اید؟

داستان کوتاه آموزنده
قایق تان را به کدامین ساحل بسته اید؟
نیمه شبی چند دوست به قایق سواری رفتند و زمان زیادی پارو زدند. سپیده که زد گفتند: « چقدر رفته ایم؟ تمام شب را پارو زده ایم!»
ولی دیدند درست در همان جایی هستند که شب پیش بودند! آنان تمام شب را پارو زده بودند، ولی یادشان رفته بود طناب قایق را از ساحل باز کنند!

در اقیانوﺱ بی انتها هستی، انسانی که قایقش را از این ساحل باز نکرده باشد هر چه قدر هم که سختی بکشد به هیچ کجا نخواهد رسید.

شما قایق تان را به کدامین ساحل بسته اید؟ ساحل افکار منفی، ناامیدی، ترس، طمع ، تکبر ، غرور ، گذشته یا...


برچسب‌ها: داستان های کوتاه , مثبت

تاريخ : پنجشنبه ۸ اسفند ۱۳۹۸ | 21:43 | نویسنده : 🧡مُحَمّد❤️🪁🌳🕊 |

کمی مکث فقط

تو لیست خرید برای همسرم نوشته بودم: یک و نیم کیلو سبزی خوردن.
همسرم آمد. بدوبدو خریدها را گذاشت خانه و رفت که به کارش برسد. وسایل را که باز میکردم سبزی ها را دیدم. یک و نیم کیلو نبود. از این بسته های کوچک آماده سوپری بود که مهمانی من را جواب نمی داد. حسابی جا خوردم! چرا اینطوری گرفته خب؟! بعد با خودم حرف زدم که بی خیال کمتر میگذارم سر سفره. سلفون رویش را که باز کردم بوی سبزی پلاسیده آمد. بعله. تره ها پلاسیده بود و آب زردش از سوراخ سلفون نایلون خرید را هم خیس کرده بود. در بهت و عصبانیت ماندم. از دست همسری که همه خریدهایش اینطوری است. به جای یک و نیم کیلو میرود سبزی سوپری میخرد و بوی پلاسیدگی اش را که نمی فهمد، از شکل سبزی ها هم متوجه نمی شود!! یک لحظه خواستم همان جا گوشی تلفن را بردارم زنگ بزنم به همسر که حالا وسط این کارها من از کجا بروم سبزی خوردن بخرم؟!ویک دعوای بزرگ راه بیاندازم.
. بعد بی خیال شدم. توی ذهنم کمی جیغ و داد کردم و بعد همان طور که با خودم همه نمونه های خریدهای مشابه این را مرور میکردم ، فکر کردم: شب که آمد یک تذکر درست وحسابی میدهم.

بعد به خودم گفتم: خوب شد زنگ نزدی! شب که آمد هم نرم تر صحبت کن. رفتم سراغ بقیه کارها و نیم ساعت بعد به این نتیجه رسیدم که اصلا اتفاق مهمی نیفتاده. ارزش ندارد همسرم را به خاطرش سرزنش کنم. ارزش ندارد غرغر کنم. ارزش ندارد درباره اش صحبت کنم حالا! مگر چه شده؟! یک خرید اشتباهی. همین.
دم غروب، همین منی که میخواست گوشی تلفن را بردارد و آسمان و زمین را به هم بریزد که چرا سبزی پلاسیده خریدی؟؟؟ آرام گفتم :

راستی ها سبزی هاش پلاسیده بود. یادمون باشه از این به بعد خواستیم سبزی سوپری بخریم فقط تاریخ اون روز باشه.
تمام.
همسرم هم در ادامه گفت: آره عزیزم میخواستم از سبزی فروشی بخرم، بعد گفتم تو امروز خیلی کار داری وخسته ﻣﻴﺸﻲ، دیگه نخواد سبزی هم پاک کنی.

آن شب سر سفره سبزی خوردن نگذاشتم و هیچ اتفاق عجیب و غریبی هم نیفتاد. مکث را تمرین کردم....وﺑﻪ همسرم عاشقانه تر نگاه میکردم.وفهمیدم اگراونموقع زنگ میزدم امکان داشت روزقشنگم تبدیل بشه به یک هفته قهر.
ربطی نداره متاهلی یا مجرد
مکث را تمرین کن.
گاهی زندگی سخت است و گاهی ما سخت ترش میکنیم . . .
گاهی آرامش داریم، خودمون خرابش میکنیم . . .
گاهی خیلی چیزارو داریم اما محو تماشای نداشته هامون میشیم . . .
گاهی حالمون خوبه اما با نگرانی فردا خرابش میکنیم . . .
گاهی میشه بخشید اما با انتقام ادامش میدیم . . .
گاهی میشه ادامه داد اما با اشتیاق انصراف میدیم . . .
گاهی باید انصراف داد اما با حماقت ادامه میدیم . . .
و گاهی . . . گاهی . . . گاهی . . . تمام عمر اشتباه میکنیم و نمیدونیم یا نمیخوایم... بدونیم. . . .
کاش بیشتر مراقب خودمون، تصمیماتمون و گاهی . . . گاهی های زندگیمون باشیم . . .
کاش یادمون نره که فقط:

یک-بار-زنده-ایم-و-زندگی-میکنیم-فقط-یکبار!

+سلامت باشید


برچسب‌ها: داستان های کوتاه , مثبت

تاريخ : چهارشنبه ۷ اسفند ۱۳۹۸ | 10:42 | نویسنده : 🧡مُحَمّد❤️🪁🌳🕊 |

پنجاهمین سالگرد ناصرالدین شاه

فالگیران و رمال های سلطنتی پیش بینی کرده بودند که
پنجاهمین سالگرد سلطنت «ناصرالدین شاه» نحس بوده و
چنانچه وی بتواند از نحسی این روز جان سالم به در ببرد
تا ۳۰سال آینده نیز پادشاه ایران خواهد ماند!
فردای روز پنجاهمین سالگرد ناصرالدین شاه به شکرانه عبور از نحسی
به حرم «شاه عبدالعظیم» رفت و
در همانجا بدست «میرزا رضای کرمانی» ترور شد!


برچسب‌ها: داستان های کوتاه , مثبت , تفکر , خدا

تاريخ : چهارشنبه ۷ اسفند ۱۳۹۸ | 9:45 | نویسنده : 🧡مُحَمّد❤️🪁🌳🕊 |

جوانمردی

مردی را به جرم قتل نزد کورش بزرگ آوردند
پسران مقتول خواهان اجرای حکم شدند

ﻗﺎﺗﻞ ﺍﺯﮐﻮﺭﻭﺵ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻧﺠﺎﻡ کاری ﻣﻬﻢ برای ﺑﺮﺍﺩﺭﺵ ۳ﺭﻭﺯ ﻣﻬﻠﺖ ﺗﻘﺎﺿﺎ ﮐﺮﺩ.
ﺷﺎﻩ ﭘﺮﺳﯿﺪ:ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﺿﻤﺎﻧﺖ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﮐﺮﺩ؟
ﻗﺎﺗﻞ ﺑﻪ ﻣﺮﺩﻡ نگاه ﮐﺮﺩ ﻭ گفت : ﺍﯾﻦ ﻓﺮﻣﺎﻧﺪﻩ.
ﺷﺎﻩ ﮔﻔﺖ :ﺍﯼ ﺳﭙﻬﺴﺎﻻﺭ ﺁﺭﺍﺩ ﺁﯾﺎﺍﯾﻦ ﻣﺮﺩ ﺭﺍﺿﻤﺎﻧﺖ ﻣﯿﮑﻨﯽ؟
ﺁﺭﺍﺩگفت :ﺑﻠﻪ ﺳﺮﻭﺭﻡ.
ﮔﻔﺖ ﺗﻮ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻧﻤﯿﺸﻨﺎﺳﯽ ﻭ ﺍﮔﺮ ﻓﺮﺍﺭ ﮐﻨﺪ ﺣﮑﻢ ﺭﺍﺑﺮ ﺗﻮ ﺍﺟﺮﺍمیﮑﻨﯿﻢ!
ﺁﺭﺍﺩ گفت :ﺿﻤﺎﻧﺘﺶ ﻣﯿﮑﻨﻢ.
ﻗﺎﺗﻞ ﺭﻓﺖ و ۳ﺭﻭﺯ ﻣﻬﻠﺖ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺍﺗﻤﺎﻡ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﺮﺩﻡ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺁﺭﺍﺩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺣﮑﻢ ﺑﺮﺍﻭ ﺍﺟﺮﺍ ﻧﺸﻮﺩ.
اﻧﺪﮐﯽ پیش ﺍﺯﻏﺮﻭﺏ ﺁﻓﺘﺎﺏ ﻗﺎﺗﻞ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﻭ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ﺑﺴﯿﺎﺭﺧﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﺑﯿﻦ ﺩﺳﺘﺎﻥ ﺟﻼﺩ ﻗﺮﺍﺭ ﮔﺮﻓﺖ.
کورش ﺑﺰﺭﮒ ﭘﺮﺳﯿﺪ :ﭼﺮﺍ ﺑﺮﮔﺸﺘﯽ ﺩﺭﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﺴﺘﯽ ﻓﺮﺍﺭ ﮐﻨﯽ؟
ﻗﺎﺗﻞ پاسخ ﺩﺍﺩ :ﺗﺮﺳﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﺑﮕﻮﯾﻨﺪ ﻭﻓﺎﯼ ﺑﻪ ﻋﻬﺪ ﺍﺯ ﺑﯿﻦ ﻣﺮﺩﻡ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺭﻓﺖ.
ﮐﻮﺭﻭﺵ ﺍﺯﺁﺭﺍﺩ ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﭼﺮﺍ ﺍﻭ ﺭﺍﺿﻤﺎﻧﺖ ﮐﺮﺩﯼ؟
ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ :ﺗﺮﺳﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﺑﮕﻮﯾﻨﺪ مهرورزی ﻭ ﻧﯿﮑﯽ ﺍﺯ ﺑﯿﻦ ﻣﺮﺩﻡ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺭﻓﺖ.
ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﭘﺴﺮﺍﻥ ﻣﻘﺘﻮﻝ ﻧﯿﺰ ﻣﺘﺄﺛﺮ ﺷﺪﻧﺪ ﻭ ﮔﻔﺘﻨﺪ : ﻣﺎ ﺍﺯ ﺍﻭ ﮔﺬﺷﺘﯿﻢ ﺯﯾﺮﺍ می ترﺳﯿﻢ ﮐﻪ ﺑﮕﻮﯾﻨﺪ ﺑﺨﺸﺶ ﻭ ﮔﺬﺷﺖ ﺍﺯﺑﯿﻦ ﻣﺮﺩﻡ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺭﻓﺖه


برچسب‌ها: داستان های کوتاه , مثبت , تفکر

تاريخ : شنبه ۳ اسفند ۱۳۹۸ | 16:54 | نویسنده : 🧡مُحَمّد❤️🪁🌳🕊 |

پرویز پرستویی در صفحه اینستاگرام خود نوشت :

پرویز پرستویی در صفحه اینستاگرام خود نوشت : ساعت حدود شش صبح در فرودگاه به همراه دو نفر از دوستانم منتظر اعلام پرواز بودیم. پسرکی حدوداً هفت ساله جلو آمد و گفت: واکس می‌خواهی؟
‎کفشم واکس نیاز نداشت، اما از روی دلسوزی گفتم: «بله.»
‎به چابکی یک جفت دمپایی جلوی پاهایم گذاشت و کفش ها را درآورد. به دقت گردگیری کرد، قوطی واکسش را با دقت باز کرد، بندهای کفش را درآورد تا کثیف نشود  و آرام آرام شروع کرد کفش را به واکس آغشتن. آنقدر دقت داشت که گویی روی بوم رنگ روغن می‌مالد. وقتی کفش‌ها را حسابی واکسی کرد، با برس مویی شروع کرد به پرداخت کردن واکس. کفش‌ها برق افتاد. در آخر هم با یک پارچه، حسابی کفش را صیقلی کرد.
‎گفت: «مطمئن باش که نه جورابت و نه شلوارت واکسی نمی‌شود
‎در مدتی که کار می‌کرد با خودم فکر می‌کردم که این بچه با این سن، در این ساعت صبح چقدر تلاش می‌کند! کارش که تمام شد، کفش‌ها را بند کرد و جلوی پای من گذاشت. کفش‌ها را پوشیدم و بندها را بستم. او هم وسایلش را جمع کرد و مؤدب ایستاد. گفتم: «چقدر تقدیم کنم؟»
‎گفت: «امروز تو اولین مشتری من هستی، هر چه بدهی، خدا برکت
‎گفتم: «بگو چقدر؟»
‎گفت: «تا حالا هیچ وقت به مشتری اول قیمت نگفتم.»
‎گفتم: «هر چه بدهم قبول است؟»
‎گفت: «یا علی.»
‎با خودم فکر کردم که او را امتحان کنم. از جیبم یک پانصد تومانی درآوردم و به او دادم. شک نداشتم که با دیدن پانصد تومانی اعتراض خواهد کرد و من با این حرکت هوشمندانه به او درسی خواهم داد که دیگر نگوید هر چه دادی قبول. در کمال تعجب پول را گرفت و به پیشانی‌اش زد و توی جیبش گذاشت، تشکر کرد و کیفش را برداشت که برود. سریع اسکناسی ده هزار تومانی از جیب درآوردم که به او بدهم. گردن افراشته‌اش را به سمت بالا برگرداند و نگاهی به من انداخت و گفت: «من گفتم هر چه دادی قبول
‎گفتم: «بله می‌دانم، می‌خواستم امتحانت کنم!»
‎نگاهی بزرگوارانه به من انداخت، زیر سنگینی نگاه نافذش له شدم.
‎گفت: «تو؟ تو می‌خواهی مرا امتحان کنی؟»
‎واژه «تو» را چنان محکم بکار برد که از درون خرد شدم. رویش را برگرداند و رفت. هر چه اصرار کردم قبول نکرد که بیشتر بگیرد. بالاخره با وساطت دوستانم و با تقاضای آنان قبول کرد اما با اکراه. وقتی که می‌رفت از پشت سر شبیه مردی بود با قامتی افراشته، دستانی ورزیده، شانه‌هایی فراخ، گام‌هایی استوار و اراده‌ای مستحکم. مردی که معنای سخاوت و بزرگواری را در عمل به من می‌آموخت. جلوی دوستانم خجالت کشیده بودم، جلوی آن مرد کوچک، جلوی خودم، جلوی خدا.


برچسب‌ها: داستان های کوتاه , مثبت , تفکر , خدا

تاريخ : سه شنبه ۲۹ بهمن ۱۳۹۸ | 17:48 | نویسنده : 🧡مُحَمّد❤️🪁🌳🕊 |

کجاها نباید خندید!!

کجاها نباید خندید!!
به سر آستین پاره ی کارگری که دیوارت را می چیند و به تو می گوید ارباب
به پسرکی که آدامس می فروشد و تو هرگز نمیخری
به پیرمردی که در پیاده رو به زحمت راه می رود و شاید چند ثانیه ی کوتاه معطلت کند
به دبیری که دست و عینکش گچی ست و یقه پیراهنش جمع شده
به دستان پدرت، به جارو کردن مادرت
به راننده ی چاق اتوبوس، به رفتگری که در گرمای تیر ماه کلاه پشمی به سر دارد
به راننده ی آژانسی که چرت می زند،
به پارگی ریز جوراب کسی در مجلس
به پشت و رو بودن چادر پیر زنی در خیابان
نخند که دنیا ارزشش را ندارد
که هرگز نمی دانی چه دنیای بزرگ و پر دردسری دارند، آدم هایی که هرکدام برای خود و خانواده ای، همه چیز و همه کس اند
آدم هایی که برای زندگی تقلا می کنند
بار می برند، بی خوابی می کشند، کهنه می پوشند، جارو می زنند
سرما و گرما تحمل می کنند و گاهی خجالت هم می کشند
خیلی ساده
هرگز به آدم هایی که تنها پشتیبانشان"خدا" ست نخند.


برچسب‌ها: داستان های کوتاه , مثبت , تفکر , خدا

تاريخ : دوشنبه ۲۸ بهمن ۱۳۹۸ | 16:29 | نویسنده : 🧡مُحَمّد❤️🪁🌳🕊 |

"دعا کنیم فقط خدا دستمونو بگیره"

عکس و تصویر دختری با پدرش میخواستند از یک پل چوبی رد شوند. پدر رو به دخترش گفت: ...

دختری با پدرش میخواستند از یک پل چوبی رد شوند. پدر رو به دخترش گفت: دخترم دست من را بگیر تا از پل رد شویم. 
دختر رو به پدر کرد و گفت: من دست تو را نمیگیرم تو دست مرا بگیر. 
پدر گفت: چرا؟ چه فرقی میکند؟ مهم این است که دستم را بگیری و با هم رد شویم. 
دخترک گفت: فرقش این است که اگر من دست تو را بگیرم ممکن است هر لحظه دست تو را رها کنم، 
اما تو اگر دست مرا بگیری هرگز آن را رها نخواهی کرد!
این دقیقا مانند داستان رابطه ما با خداوند است؛
هر گاه ما دست او را بگیریم ممکن است با هر غفلت و ناآگاهی دستش را رها کنیم، 
اما اگر از او بخواهیم دستمان ما را بگیرد، هرگز دستمان را رها نخواهد کرد!
و این یعنی عشق...
"دعا کنیم فقط خدا دستمونو بگیره"

+درپناه خداباشید


برچسب‌ها: داستان های کوتاه , مثبت , تفکر , خدا

تاريخ : سه شنبه ۲۲ بهمن ۱۳۹۸ | 10:26 | نویسنده : 🧡مُحَمّد❤️🪁🌳🕊 |

هیچ کار خداوند بی‌حکمت نیست

پادشاهی هنگام پوست کندن سیبی با یک چاقوی تیز٬ انگشت خود را قطع کرد. وقتی که نالان طبیبان را می‌طلبید٬ وزیرش گفت: «هیچ کار خداوند بی‌حکمت نیست

پادشاه از شنیدن این حرف ناراحت‌تر شد و فریاد کشید: «در بریده شدن انگشت من چه حکمتی است؟» و دستور داد وزیر را زندانی کنند.
روزها گذشت تا اینکه پادشاه برای شکار به جنگل رفت و آن جا آن قدر از سربازانش دور شد که ناگهان خود را میان قبیله‌ای وحشی تنها یافت. آنان پادشاه را دستگیر کرده و به قصد کشتنش به درختی بستند. اما رسم عجیبی هم داشتند که بدن قربانیانشان باید کاملاً سالم باشد و چون پادشاه یک انگشت نداشت او را رها کردند و او به قصر خود بازگشت. در حالی که به سخن وزیر می‌اندیشید دستور آزادی وزیر را داد. وقتی وزیر به خدمت شاه رسید٬ شاه گفت: «درست گفتی، قطع شدن انگشتم برای من حکمتی داشت ولی این زندان رفتن برای تو جز رنج کشیدن چه فایده‌ای داشته؟»
وزیر در پاسخ پادشاه لبخند زد و پاسخ داد: «برای من هم پر فایده بود چرا که من همیشه در همه حال با شما بودم و اگر آن روز در زندان نبودم حالا حتماً کشته شده بودم.»

( برگرفته از امثال و حکم )


برچسب‌ها: داستان های کوتاه , مثبت , تفکر , خدا

تاريخ : جمعه ۱۱ بهمن ۱۳۹۸ | 9:24 | نویسنده : 🧡مُحَمّد❤️🪁🌳🕊 |

ناشنوا باش

چند نفری از پل رودخانه ای عبور می کردند که ناگهان دو تا از آنها به داخل آب افتادند...
بقیه افراد در کنار رودخانه جمع شدند و وقتی دیدند که چقدر شدت آب زیاد است، به آن دو نفر گفتند که چاره ای نیست! شما به زودی خواهید مرد.
آن دو مرد این حرف ها را نادیده گرفتند و کوشیدند که از آب بیرون بیایند اما همراهان آنها دائما به آنها می گفتند که دست از تلاش بردارید. شما خواهید مرد!
پس از مدتی یکی از دو نفر دست از تلاش برداشت و جریان آب او را با خود برد. اما شخص دیگر همچنان با حداکثر توانش برای بیرون آمدن از آب تلاش می کرد....
بیرونی ها فریاد میزدند که دست از تلاش بردار اما او با توان بیشتری تلاش می کرد و بالا خره از آب خارج شد .
وقتی از رودخانه بیرون آمد، معلوم شد که مرد نا شنواست. در واقع او تمام این مدت فکر می کرده که دیگران اورا تشویق می کنند!
این جمله شعار امروز ماست:
ناشنوا باش وقتی همه از محال بودن آرزوهایت سخن می گویند


برچسب‌ها: داستان های کوتاه , مثبت

تاريخ : چهارشنبه ۹ بهمن ۱۳۹۸ | 16:34 | نویسنده : 🧡مُحَمّد❤️🪁🌳🕊 |

"پس نیکی را بکار،

معلم مدرسه‌ای با اینکه ﺯﯾﺒﺎ بود ﻭ ﺍﺧﻼﻕ خوبی داشت، هنوز ازدواج نکرده بود.
ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯﺍﻧﺶ ﮐﻨﺠﮑﺎﻭ ﺷﺪند ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ:
«ﭼﺮﺍ ﺑﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺩﺍﺭﺍﯼ ﭼﻨﯿﻦ ﺟﻤﺎﻝ ﻭ ﺍﺧﻼﻗﯽ خوبی ﻫﺴﺘﯽ ﻫﻨﻮﺯ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻧﮑﺮﺩﻩﺍﯼ؟»
معلم گفت:
«ﯾﮏ ﺯﻧﯽ ﺩﺍﺭﺍﯼ ﭘﻨﺞ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﻮﺩ. ﺷﻮﻫﺮﺵ او ﺭﺍ ﺗﻬﺪﯾﺪ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺍﮔﺮ بار ﺩﯾﮕﺮ ﺩﺧﺘﺮ به دنیا بیاورد ﺁﻥ ﺭﺍ ﺳﺮ ﺭﺍﻩ خواهد ﮔﺬﺍﺷﺖ ﯾﺎ به هر ﻧﺤﻮﯼ شده ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﯽﺍﻧﺪﺍﺯد.
ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﺁﻥ ﺯﻥ ﺩﺧﺘﺮﯼ به دنیا آورد.
ﭘﺪﺭﺵ ﺁﻥ ﺩﺧﺘﺮ را ﻫﺮ ﺷﺐ كنار میدان شهر ﺭﻫﺎ می‌کرد. ﺻﺒﺢ ﮐﻪ می‌آمد، ﻣﯽﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﮐﺴﯽ طفل ﺭﺍ نبرده ﺍﺳﺖ. ﺗﺎ ﻫﻔﺖ ﺭﻭﺯ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﻫﺮ ﺷﺐ ﺑﺮای ﺁﻥ ﻃﻔﻞ دعا می‌کرد ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ می‌سپرد. ﺧﻼﺻﻪ ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪ ﻭ ﮐﻮﺩﮐﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ بازگرداند.
ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺷﺪ، ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﺎﺭﺩﺍﺭ ﺷﺪ ﻭ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﺧﯿﻠﯽ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻣﺒﺎﺩﺍ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺩﺧﺘﺮ به دنیا بیاورد ﺍﻣﺎ ﺧﻮﺍﺳﺖ خداوند ﺑﺮ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ فرزند هفتم ﭘﺴﺮ باشد ﻭﻟﯽ ﺑﺎ ﺗﻮﻟﺪ ﭘﺴﺮ، ﺩﺧﺘﺮ ﺑﺰﺭﮔﺸﺎﻥ ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩ.
ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﺣﺎﻣﻠﻪ ﺷﺪ ﻭ ﭘﺴﺮﯼ به دنیا ﺁﻭﺭﺩ ﺍﻣﺎ ﺩﺧﺘﺮ ﺩﻭﻣﺸﺎﻥ ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩ.
ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﭘﻨﺞ ﺑﺎﺭ ﭘﺴﺮ به دنیا آورد ﺍﻣﺎ ﭘﻨﺞ ﺩﺧﺘﺮﺷﺎﻥ ﻫﻤﻪ فوت كردند.
ﻓﻘﻂ ﺗﻨﻬﺎ ﺩﺧﺘﺮﺷﺎﻥ ﮐﻪ ﭘﺪﺭ می‌خواست ﺍﺯ ﺷﺮﺵ ﺧﻼﺹ ﺷﻮﺩ ﺑﺮﺍﯾﺸﺎﻥ ﻣﺎﻧﺪ. ﻣﺎﺩﺭ ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﺧﺘﺮ ﻭ ﭘﺴﺮﻫﺎ ﻫﻤﻪ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﺪﻧﺪ.»

ﺧﺎﻧﻢ ﻣﻌﻠﻢ ﺑﻪ ﺩﺍﻧﺶﺁﻣﻮﺯﺍﻧﺶ ﮔﻔﺖ:
«می‌دانید آن ﺩﺧﺘﺮﯼ ﮐﻪ ﭘﺪﺭﺵ میخواست ﺍﺯ ﺷﺮﺵ ﺧﻼﺹ ﺷﻮﺩ که ﺑﻮﺩ؟ آن دختر ﻣﻨﻢ! ﻭ ﻣﻦ ﺑﺪﯾﻦ دلیل ﺗﺎ ﺣﺎﻻ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻧﮑﺮﺩﻩﺍﻡ ﭼﻮﻥ ﭘﺪﺭﻡ ﺧﯿﻠﯽ ﭘﯿﺮ ﻫﺴﺖ ﻭ ﮐﺴﯽ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺗﺮ ﻭ ﺧﺸﮏ ﻭ ﻧﮕﻬﺪﺍﺭﯼ ﮐﻨﺪ. ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺧﺪمت می‌کنم. آن ﭘﻨﺞ ﭘﺴﺮ، ﯾﻌﻨﯽ ﺑﺮﺍﺩﺭﺍﻧﻢ، ﻓﻘﻂ ﮔﺎﻫﮕﺎﻫﯽ خبرش را می‌گیرند. ﭘﺪﺭﻡ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﮔﺮﯾﻪ می‌کند ﻭ ﭘﺸﯿﻤﺎﻥ ﺍﺯ ﮐﺎﺭﯼ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﻮﭼﮑﯽ ﺑﺎ ﻣﻦ ﮐﺮﺩﻩ.»

اگر جای دانه هایت را که روزی کاشته ای فراموش کردی،
باران روزی به تو خواهد گفت کجا کاشته ای …
"پس نیکی را بکار،
بالای هر زمینی…
و زیر هر آسمانی….
برای هر کسی... "
.تو نمیدانی کی و کجا آن را خواهی یافت!!
که کار نیک هر جا که کاشته شود به بار می نشیند …
اثر زیبا باقی می ماند


برچسب‌ها: داستان های کوتاه , مثبت

تاريخ : سه شنبه ۸ بهمن ۱۳۹۸ | 9:15 | نویسنده : 🧡مُحَمّد❤️🪁🌳🕊 |

غرور وتکبر

مدرسه ای اقدام به بردن دانش آموزانش به اردو میکنه، که در مسیر حرکت اتوبوس به یک تونل نزدیک می شوند که نرسیده به آن تابلویی با این مضمون دیده میشود که حداکثر ارتفاع سه متر، و ارتفاع اتوبوس هم سه متر.

ولی چون راننده قبلا این مسیر رو اومده بود با کمال اطمینان وارد تونل میشود و ولی سقف اتوبوس به سقف تونل کشیده می شود و در اواسط تونل توقف میکند.
پس از آروم شدن اوضاع مسولین و راننده پیاده میشوند.
پس از بررسی اوضاع مشخص میشود که یک لایه آسفالت جدیدی روی جاده کشیده شده که باعث این اتفاق شده و همه به فکر چاره افتادند
یکی به کندن آسفالت و دیگری به بکسل کردن با ماشین سنگین دیگر و ...
اما هیچکدام چاره ساز نبود.

پسر بچه ای از اتوبوس پیاده شده و گفت که راه حل این مشکل را من میدونم، که یکی از مسوولین اردو بهش گفت که برو بالا پیش بچه ها و و از دوستات جدا نشو!!

پسر بچه با اطمینان کامل گفت که به خاطر کوچکیم دست کمم نگیر و یادت باشه که سر سوزن به این کوچکی چه بلایی سر بادکنک بزرگ در می آره

مرد از حاضر جوابی کودک تعجب کرد و راه حل از او خواست.

بچه گفت که پارسال در یک نمایشگاهی معلممان یادمان داد که از یک مسیر تنگ چه جوری عبور کنیم و گفت که برای اینکه دارای روح لطیف و حساسی باشیم باید درونمان را از هوای نفس و باد غرور و تکبر و طمع و حسادت خالی کنیم و در اینصورت می توانیم از هر مسیر تنگ عبور کنیم و به خدا برسیم.

مسوول به او گفت که بیشتر توضیح بده.

پسر بچه گفت : که اگر بخواهیم این مساله را روی اتوبوس اجرا کنیم باید باد لاستیکهای اتوبوس را کم کنیم تا اتوبوس از این مسیر تنگ و باریک عبور کند .

پس از این کار اتوبوس از تونل عبور کرد.

خالی کردن درون از هوای کبر و غرور و نفاق و حسادت؛ رمز عبور از مسیرهای تنگ زندگی است .


برچسب‌ها: داستان های کوتاه , مثبت , تفکر , خدا

تاريخ : سه شنبه ۸ بهمن ۱۳۹۸ | 9:8 | نویسنده : 🧡مُحَمّد❤️🪁🌳🕊 |

:))))))))))))))

تاکنون پیش آمده که به فردی هم سن و سال خود نگاه کرده باشید و پیش خود گفته باشید: نه، من مطمئناً اینقدر پیر و شکسته نشده‌ام؟
اگرجوابتان مثبت است از داستان زیر خوشتان خواهد آمد:
من یکروز در اتاق انتظار یک دندانپزشک نشسته بودم. بار اولی بود که پیش او می‌رفتم.
به مدارکش که در اتاق انتظار قاب کرده بود و به دیوار زده بود نگاه کردم و اسم کاملش را دیدم.
ناگهان به یادم آمد که ٣٠ سال پیش، در دوران دبیرستان، پسر بلندقد، مو مشکی و مهربانی به همین اسم درکلاس ما بود.
وقتی که نوبتم شد و وارد اتاق او شدم به سرعت متوجه شدم که اشتباه کرده‌ام. این آدم خمیده، موخاکستری و با صورت پر چین و چروک نمی‌توانست همکلاسی من باشد.
بعد از این که کارش بر روی دندانهایم تمام شد و آماده ترک مطب بودم از او پرسیدم که آیا به مدرسه حکیم سنائی می ‌رفته است؟
او گفت: بله. بله.. من از بچه های حکیم سنائی هستم.
پرسیدم: چه سالی فارغ‌ التحصیل شدید؟
گفت ۱۳75 چرا این سوال را می‌پرسید؟
گفتم: برای این که شما در همان کلاسی بودید که من بودم.
او چشمانش را تنگ کرد و کمی به من خیره شد و بعد مردک احمق و نفهم گفت:
شما چی درس می‌دادید؟؟

+بعضی ها زیادی اعتماد به نفس شون بالاست..


برچسب‌ها: داستان های کوتاه , تفکر

تاريخ : دوشنبه ۷ بهمن ۱۳۹۸ | 9:47 | نویسنده : 🧡مُحَمّد❤️🪁🌳🕊 |

#زود_قضاوت_نكنیم

امروز سوار یه تاكسى شدم
صد متر جلو تر یه خانمى كنار خیابون ایستاده بود
راننده ى تاكسى بوق زد و خانم رو سوار كرد
چند ثانیه گذشت
راننده تاكسى : چقدر رنگ رژتون قشنگه
خانم مسافر: ممنون
راننده تاكسى : لباتون رو برجسته كرده
خانم مسافر سایه بون جلوى صندلى راننده رو داد پایین لباشو رو به آینه غنچه كرد.
خانم مسافر: واقعاً؟
راننده تاكسى خندید با دست راست دست چپ خانم مسافر رو گرفت نگاه كرد
راننده تاكسى : با رنگ لاكتون ست كردین؟
واقعاً كه با سلیقه این تبریك میگم
خانم مسافر:واى ممنونم..
چه دقتى معلومه كه آدم خوش ذوقى هستین
تلفن همراه من زنگ خورد و اون دو نفر گرم حرف زدن بودن..
موقع پیاده شدن راننده ى تاكسى كارتش رو داد به خانم مسافرُ گفت هرجا خواستى برى،اگه ماشین خواستى زنگ بزن به من..
خانم مسافر كارت رو گرفت یه چشمك ریزى هم زد و رفت..
اینُ تعریف نكردم كه بخوام بگم خانم مسافر مشكل اخلاقى داشت یا راننده تاكسى...
فقط میخواستم بگم..
تویه این چند دقیقه ممکنه کمتر کسی از ما به ذهنش رسیده باشه
كه راننده ى تاكسى هم یك خانم بود

#زود_قضاوت_نكنیم

+همیشه ضربه هایی که می خوریم یا زود قضاوت می کنیم یا زود قضاوت میشیم..


برچسب‌ها: داستانک , تفکر , داستان های کوتاه

تاريخ : پنجشنبه ۳ بهمن ۱۳۹۸ | 9:59 | نویسنده : 🧡مُحَمّد❤️🪁🌳🕊 |

منزل نقى‌زاده؟

یک بار هم زنگ زده بودم منزل نقى‌زاده
اسمش فرزانه بود و با یکى دیگر که هیچ یادم نیست، سه نفرى روى یک نیمکت مى‌نشستیم.
مادرش که گوشى را برداشت،اسمش یادم رفت،
_منزل نقى‌زاده؟
از بابام یاد گرفته بودم بگویم منزلِ فلانى
مادرش شاکى و عصبى گفت:با کى کار دارین؟
_ با...دخترتون .
_ کدومشون؟
تک دختر بودم و فکر اینش را نکرده بودم که در یک خانه شاید بیش از یک دختر وجود داشته باشد.
شاکى‌تر و عصبى‌تر پرسید:کدومشون؟ با کدومشون کار دارى؟
هول شدم. یادم نیامد که مثلن بگویم اونى که اول راهنمایى‌ست.
من‌من‌کنان گفتم : « اونى که موهاش فرفریه، چشماش مشکیه، قشنگ مى‌خنده...»
اونى که قشنگ مى‌خندید خانه نبود...تق !
فردایش گفت: «من قشنگ مى‌خندم؟» و ریسه رفت...
من حرصم درآمده بود چون دفتر مشقم را نیاورده بود، ولى از قشنگ خندیدنش خنده‌ام گرفت .
بعدترها فکر کردم آدم باید هر از گاهى اسم هم‌ خانه‌ هایش را، رفقایش را، بغل ‌دستى هایش را فراموش کند، بعد زور بزند توى سه جمله توصیف‌شان کند ؛
بدو بدو بگوید مثلا
آنى که خنده‌اش قشنگ است،
آنى که حرف زدنش مثل قهوه‌ ی تازه دم است،
آنى که سین ‌اش حال عاشقى دارد!


برچسب‌ها: داستان های کوتاه , مثبت

تاريخ : چهارشنبه ۲ بهمن ۱۳۹۸ | 9:56 | نویسنده : 🧡مُحَمّد❤️🪁🌳🕊 |

شخصی می‌گفت :

شخصی می‌گفت :
به همسرم گفتم:همیشه برای من سوال بوده که چرا تو همیشه ابتدا سر و ته سوسیس را با چاقو می‌زنی، بعد آن را داخل ماهیتابه میندازی ؟!
او گفت:علتش را نمی‌دانم این چیزی است که وقتی بچه بودم از مادرم یاد گرفتم.
چند هفته بعد،وقتی خانواده همسرم را دیدم از مادرش پرسیدم:که چرا سر و ته سوسیس را قبل از تفت دادن میزنه؟
او گفت:خودم هم دلیل خاصی برایش نداشتم. هیچ‌وقت ... اما چون دیدم مادرم این کار را می‌کند، خودم هم همیشه همان را انجام دادم
طاقتم تمام شد و با مادربزرگ همسرم تماس گرفتم تا بفهمم که چرا سر و

ته سوسیس را می‌زده!او وقتی قضیه را فهمید خندید و گفت: من در آشپزخانه فقط یک ماهیتابه کوچک داشتم و چون سوسیس داخلش جا نمی‌شد، مجبور بودم سر و ته آن را بزنم تا کوتاه‌تر شود ... همین !
پ.ن:
گاهی به چیزهایی آداب و رسوم می‌گوییم، که ریشه‌ی آن اتفاقی مانند این داستان است !آنقدر کورکورانه درگیر آداب و رسوم نباشید،یا حداقل بعضی وقت ها از خود بپرسید روشی که در پیش گرفته اید و یا آدابی که رعایت می کنید منطقش چیست؟!

+حالااز این که بگذریم..لطفا سوسیس وکالباس نخورید:)))))))))شاید خوشمزه است ولذت بخش

ولی متاسفانه عامل بسیاری از بیماری های خطرناک است. ...سلامت باشید


برچسب‌ها: داستان های کوتاه , مثبت , تفکر

تاريخ : چهارشنبه ۲ بهمن ۱۳۹۸ | 9:53 | نویسنده : 🧡مُحَمّد❤️🪁🌳🕊 |
<< مطالب جدیدتر         مطالب قدیمی‌تر >>


.: Weblog Themes By SlideTheme :.