آدمها…
گاهی مثل کوچههای بنبستاند،
هی راه میروی،
هی میخواهی برسی
اما آخرش میبینی
سایهی خودت را دنبال کردهای.
آدمها
گاهی اشتباه میکنند
اما انگار
نپذیرفتن اشتباه
برایشان
شکلی از زنده ماندن است؛
انگار اگر بگویند «بله، من خطا کردم»
یکجای روحشان ترک میخورد.
پس
دیگران را مقصر میکنند،
ساده،
بیدرد،
بیآنکه بدانند
درخت هم
وقتی کج میشود
اول باید به خودش برگردد
نه به باد.
و ما…
ما میمانیم
میان فهمیدن و گذشتن،
میان خواستن و خسته شدن،
میان اینکه دوست بداریم…
یا فقط
ساکت شویم
و راهمان را
از دل یک کوچهی بنبست
به سمت آفتاب کج کنیم.
حمیدرضانظری مهرورانی
برچسبها: حمیدرضانظری مهرورانی
دلم به کوچهی خاموش یار مینگرد
که هر نفس گذر روزگار مینگرد
به شوق دیدن رویت، شبان و روزانم
چراغ خویش به شمع مزار مینگرد
ز درد و داغ جدایی، چهها که میکشد این دل
هنوز در طلبت بیقرار مینگرد
به باغ سوخته بیبرگ، عاشقی ماندم
که جز به آمدنت بر بهار مینگرد
اگر تو باز بیایی، شکوفه خواهد رست
نسیم، خندهکنان در کنار مینگرد
به هر کجا که روم، یاد چشم توست، ای یار
که بر شکستهترین روزگار مینگرد
تو آفتاب منی، بیتو شام بیپایان
که بر غروب جهان، انتظار مینگرد
حمیدرضانظری مهرورانی
برچسبها: حمیدرضانظری مهرورانی
نام تو را که میبرم،
درختان لبخند میزنند،
و باد
بهار را از برگهای فراموششده برمیچیند.
نام تو
نه کلمهایست،
نه صدا،
بلکه اتفاقیست
که در من افتاده،
و دیگر هیچکس نمیتواند جمعش کند.
با تو،
ساعتها رنگ میگیرند،
دیوارها نرم میشوند،
و پنجرهها
بوی گلابی میدهند و نان گرم.
تو را که مینگرم،
جهان درونم آرام میگیرد،
مثل بعد از باران،
وقتی همهچیز خیس است
جز دل آدم.
تو را که ندارم،
حرفهایم دانهدانه میریزند روی میز،
و هیچ جملهای
به مقصد نمیرسد.
تو را که مینویسم،
شعر
از نو متولد میشود،
با گریهای لطیف،
و خندهای بیصدا
در دهان واژهها.
بیا،
حتی اگر نمیمانی،
حتی اگر مرا با خود نمیبری،
فقط بیا
و نگاهی بینداز به کوچهای
که هنوز
چراغش از امید روشن است.
من باور دارم
که دوست داشتن،
نام دیگر نفس کشیدن است،
و من،
تا زمانی که یاد تو در هوایم باشد،
زندهام.
بمان…
نه برای همیشه،
که همیشه خیال است…
بمان
تا این لحظه،
تا این شعر تمام شود
و قلبم،
یک بار دیگر
با نام تو
بتپد.
حمیدرضانظری مهرورانی
برچسبها: حمیدرضانظری مهرورانی
در تو خلاصهام...
مثل باران در پنجره
مثل ماه در شب بیچراغ
مثل لبخند در دل گریه
تو را که میبینم
جهان،
اندکی آرامتر میچرخد
و تمام دردها
بهانهای میشوند برای آغوش تو
نه واژه میخواهد این دلتنگی
نه فریاد
فقط تو را میخواهد
در سکوتی
که هزار شعر در آن متولد میشود
کمی بمان...
تا تمام کوچهها را
با نامت چراغانی کنم
و تمام شعرها
برای تو اتفاق بیفتند
حمیدرضانظری مهرورانی
برچسبها: حمیدرضانظری مهرورانی
باز هم
چای سرد شده را
با خیالت نوشیدم،
و هیچکس
نفهمید
طعم نبودنت را…
دلم
از مسیر نگاهت
جامانده است،
در کوچهای
که همیشه
بوی قدمهایت را میدهد.
نه نامهای آمد،
نه پیغامی،
فقط
سکوتت
هر شب
پای دل بیقرارم نشست…
تو نمیدانی
چه حال غریبیست
دلتنگی،
وقتی کسی
حتی
خبری از دلتنگیات ندارد…
حمیدرضانظری مهرورانی🌹
برچسبها: حمیدرضانظری مهرورانی

